ساکن نمانده ام! وشب را در تلاوت روز خواندم ...
در ازای ماندنت ...
ماندم ...
ای سنگ صبور آتشکده ای د ل سخت تنهای من
برایت شمع خواهم شد
آب میشوم
اشک میشوم
خاک میشوم
و بارانی ترین روزها میشوم
آفتابی میشوم
سخت میشوم
نرم می شوم
شوق میشوم
پاک میشوم
همان گونه که میخواهی ...
و تو پیش از اینها برایم خواسته بودی
همان میشوم که
هم اکنون ماندنم رادر خود به جستجوی تو گشتم
در افسانه نبودی
در آب نبودی
در ستاره نبودی
در خاک نبودی
در شب نبودی
که در دل بودی
و این صداقت بی پایان تو ..!
در کشمکشهای گفتن های تو
در آتشکده این دل به زنجیر در آمدهء تو ....
باز تداعی تکرار شد
صداقت گفتار شد
حماقت نیست عشق است ...
و عشق است و دوست داشتن ...!
بگو با من از من، با من از خود، با من از ماندن بگو...!
با من از شمارش نفسهایت ...!از بودن هميشگيت!... بگو بگو بگو
0 دیدگاه

ارسال یک نظر