باز هم در خلوت تنهایی نیمه شبم من قلم در دست میگیرم تا سُرایم قصهء عشق نهانسوز تورا تا بگریم زیر چتر شب بسوزم پای این گلواژه ها ناگهان فریاد بر میخیزد ز قلب کاغذم واژه ها با قهر میغرند کای زن دیوانه٬ ای بنشسته در سوگ دل رنجیده ات! از چه گریانی؟ چرا مینالی از یارت؟ چرا؟! بس کن ای زن یار تو درس جفا در مکتب اهریمن ناراستی آموخته! یار تو عشق تورا در سر ندارد کی خبر دارد ز سوز و ساز تو؟! آه٬ اکنون خفته او بر سینهء یاری دگر تا بنوشد جام می از دست آن دلبر که بر او خوانده از عشق دروغینش بسی افسانه ها! یار تو در سینهء دیگر نیابد آذر سوزنده ای چون عشق تو واگذار او را به خود مادر گیتی از او خواهد گرفت انتقام پا نهادن بر دل غمدیده ات را! آنکه از دیده برفت٬ از دل برفت! با چه میخواهی بجنگی؟! از ازل تا بوده است٬ این بوده است... حال بنگر درون سینه ات نیک بنگر به دل٬ ای زن! بکش دست از فریب خویشتن! نیک بنگر٬ کجا؟ کی میتوانی٬ ذره ای از آن شررهای نهانی را بیابی در دلت؟!! عشق او مرده٬ نمانده آنچه بر جا مانده یاد و خاطرش میباشد و بس! دست مهر آمیز یار دیگری باید کشد بر یاد یارت خط نابودی٬ فنا! اندکی بر خود نظر کن اینهمه زیبایی و افسونگری! مکتب « زهره » تو را آموخته این دلبری! عاشقانی راستین داری کنارت دیده بر ره دوخته تا ببینند خیره بر خود یک نگاه! آن یکی میخواهد از زر بر تنت جامه کند این یکی بر خاک راهت بوسه افشاند پیاپی آن یکی خُنیا گریست نغمه ها دارد به ساز کهنه اش از عشق پر سوز دلش وین یکی شعری سروده وصف چشمان و لبت! رو پی یاری دگر بوسه هایت را بریز بر لب یاری که دارد بحر آرامش میان بازوان و سینه اش... ناگهان میخیزم از جای٬ شتابان و هراسان! ناله های کاغذم دیگر بُرید میزنم فریاد: ای یار جفا پیشه! نمیدانی بدان! دیگر نمیخواهم تورا! من دگر دوست نمی دارم تو را! من دگر دوست نمی دارم تو را! ميناي شهر خاموش
1 دیدگاه
  1. Unknown Says:

    مینای شهر خاموش زیباست شعرت
    عاشقانی راستین داری کنارت دیده بر ره دوخته تا ببینند خیره بر خود یک نگاه! آن یکی میخواهد از زر بر تنت جامه کند این یکی بر خاک راهت بوسه افشاند پیاپی آن یکی خُنیا گریست نغمه ها دارد به ساز کهنه اش از عشق پر سوز دلش وین یکی شعری سروده وصف چشمان و لبت!


ارسال یک نظر