از زمینم از خاک جنسم از جنس غبار و خاک است ریشه در عمق زمین دارد این جان و تنم این زمین است چه خاکی و فروتن فرش در زیر قدمهای غرور فصل ماندن در خاک فصل طوفانی سالهای دراز اغاز ،گم شدن در خود خویش زندگی ، انسان و تولد ، دو سه واژه ، تهی از هر معنی که به رنگ ابیست ، آه چه رنگش خاکیست !!! باز یادم آید ، آن همه سال ِ دراز که گذشت همچون باد ، تکه ای بود در بطن ِ تنم ، تپشی داشت و رازهای نهان ، که به لبخند گلی یا که رنگی زیبا ، نقش بر صورت ِ زیبای طبیعت که سر از خاک ، برون می آورد ، شاد و خندان می شد و چه ساده می کاشت بذر مهر و عشق را بر دلها ... اندک اندک که همان فصل ِ شروع به نیمه ، رسید این تن ِ خاکی بود که نگاهش چرخید به ان سوی زمین که فلکش نامیدند و به رنگیست دگر از رنگ زمین ، قصد ِ پروازش بود و چه زیبا می دید که اگر می شد پروازی کرد در آنجا ... و در این هنگام بود که همان تکه ی پر راز و نیاز تپشش باز گرفت و چه زیبا فصل آغاز ِ وجود ، پایان یافت و فصلی دگر از راه رسید که به آن فصل شکوفایی تن باید گفت و در این فصل ، تن دید که چه راحت می شد پای از خاک به افلاک گذاشت و چرا گم شده بود در خود خویش !!! باز هم این تن خاکی ، پر تلاش و زیبا راه آسمان ، پیش گرفت ، سینه مالآمال بود از عشقی به رنگ آبی ، گویی از رنگ زمین در اینجا هیچ نبود ، اندک اندک تن بود که چه زیبا می دید راه پیدا شدن خویشتن خویش ، ره دراز است و زندگی هم ، چون رودی جاری ... راه پر پیچ و خم است تا که این فصل بپایان برسد و بیاید فصل زیبای تولد با عشق ، مانده تا این تن خاکی پیله اش را بدرد و ببیند هر چه رنگ آبیست و همان تکه ی پر راز و نیاز که تپش دارد در بطن وجود ، خود نشانت بدهد که دگر باز چگونه و چطور می شود از خاک به افلاک رسید راه افلاکی ِ عشق از ره خاک و زمین می گذرد ...
برچسب‌ها: 0 نظرات edit post
ساکن نمانده ام! وشب را در تلاوت روز خواندم ...
در ازای ماندنت ...
ماندم ...
ای سنگ صبور آتشکده ای د ل سخت تنهای من
برایت شمع خواهم شد
آب میشوم
اشک میشوم
خاک میشوم
و بارانی ترین روزها میشوم
آفتابی میشوم
سخت میشوم
نرم می شوم
شوق میشوم
پاک میشوم
همان گونه که میخواهی ...
و تو پیش از اینها برایم خواسته بودی
همان میشوم که
هم اکنون ماندنم رادر خود به جستجوی تو گشتم
در افسانه نبودی
در آب نبودی
در ستاره نبودی
در خاک نبودی
در شب نبودی
که در دل بودی
و این صداقت بی پایان تو ..!
در کشمکشهای گفتن های تو
در آتشکده این دل به زنجیر در آمدهء تو ....
باز تداعی تکرار شد
صداقت گفتار شد
حماقت نیست عشق است ...
و عشق است و دوست داشتن ...!
بگو با من از من، با من از خود، با من از ماندن بگو...!
با من از شمارش نفسهایت ...!از بودن هميشگيت!... بگو بگو بگو
شمشيرُ از رو بستي، چشمات يه كاسه خونه بزن تا هيچ عقده اي تو اون دلت نمونه شمشيرتو ميبوسم، بزن به قلب ساده ام تا ياد من بمونه دل به چه گرگي دادم بيا، تو راحتم كن، خسته شدم بريدم تو بازيِ كلاغ پر، بي پال و پر پريدم بزن تا زخم كاريت، اين دفعه سر واكنه يا بزنه قيدتو، يا فكر حلوا كنه ژست فداكاري رو نگير كه تكراريه زخم تو رو قلب من، بخواي نخواي كاريه نگو بخاطر من مي خواي ازم جدا شي بيچاره اون دلي كه عزيز اون تو باشي من عشق دستگرميتم، دل از همه بريده شدم اسير چنگ يه گرگ بارون ديده تو مسلك و مرامت عشق و وفا، قبيهه آخه به اشك تمساح، اشكهاي تو شبيهه خوب ميدونم يه روزي سراغمو مي گيري نگرد. بدون. بعدِ من از تنهايي مي ميري شمشيرتو نگه دار، نگي طرف عازمه يه روز واسه خودكشي، شمشير برات لازمه